چرا دقیقن موقعی که فکر میکنی صبر و قرارت برگشته و چند روزیِ آروم تری
یه کم دقت که میکنی میبینی خو کردی به این بیقراریات و مدتهاست روزای بدون گریه ی دلتنگی نداری
مخصوصا این اخیرا که هرچه تقلا میکنی تا عمیقا باورکنی باید به روزای عادیت برگردی و التماس میکنی از خدات و از خودت ..
اما
نمیدونی چطوری و چرا ناغافل از دلت بی اختیار میشی انگار برای لحظاتی هیچ ضجه و گله و حرف و منطق و کاری.. هیچ راهی هیچ جوره نمیتونه رامش کنه
و شک میکنی خود چند لحظه پیشتی که مصمم و محکم قلبا باورت شده بود همه چی مرتبه و حال و روزت بیشتر از این پررو نمیشه و دیگه چیزی رو بهم نمیریزه تو درون پر غوغات!
تازه میفهمی چقد بی چاره تر از این حرفایی
چقدر مبتلا تر
چقدر درمونده تر
چقدر بی پناه تر
چقدر ضعیف تر
چقدر بی اختیار تر
چقدر فقیر تر
....
+هل یرحم المجنونُ الا الجان